रीहऌॠऋँ مـــن و تـــو ऋँॠऌहरी

▒▒ عشق من ، دلتنگم ، غمگینم و خسته. دلم برای با تو بودنها تنگ شده. دلم برای خنده های زیبایت تنگ شده. عشق من برگرد. برگرد و عاشق خسته ات را دوباره به اوج ببر که حال وقت رفتن نبود ، وقت تنهایی نبود و من ، و من طاقت خالی ماندن دستانم را ندارم. برگرد و بازهم دستانم را گرمی بخش . برگرد و باز هم دلم را نورانی کن ، که همانا تو معشوق من هستی و همیشه خواهی بود ▒▒

عشق از دست رفته...

 

بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com

 زمان به انتهای شب رسیده بود،ولی هنوز عاشقانه بر روی تخته سنگی در کنار دریا نشسته بودند. دخترک در حالی که دسته ای از گل های یاس را با دو دستش گرفته بود و موهای افشانش در خنکای باد موج می زد،سرش را بر شانه ی پسرک گذاشت و به آرامی گفت:چرا فکر می کنی از اینکه همه ی آرزوهایم را تا آخر عمر به تو داده ام پشیمانم؟

پسرک لبخندی زد و مثل همیشه حق به جانب گفت:به خاطر اینکه احساسات کودکانه ات را هنوز هم با خودت داری، یا برای آدم حسابگری مثل من با اینکه عاشقانه تو را دوست می دارم هنوز هم بخشیدن همه ی آرزوهایم به تو کاری سخت و دشوار است و مطمئنم این بخشش تو هم ، تنها از روی احساسات بچه گانه ات است و چیزی نخواهد گذشت که همه ی آرزوهایت را پس خواهی گرفت . 


دخترک از حرف های پسر ناراحت و غصه دار شده بود ، با لحنی آهسته و چهره ای اندوهگین به او گفت:اگر واقعا می خواهی راستی گفته هایم را باور کنی به خانه برو و گلدانی با خود بیاور ، آن لحظه ثابت می کنم که هیچوقت آرزوهایم را پس نخواهم گرفت 

پسرک با خنده گفت:باز چه نقشه ای در سرت است؟ 

دخترک  گفت: فقط برو 

پسر به سوی خانه رفت و گلدانی را با خود به ساحل آورد.ولی هنگامی که برگشت خبری از دخترک بر روی تخته سنگ نبود، کمی به اطراف نگاه کرد ولی او را ندید.سپس در حاشیه های ساحل به دنبال او گشت ، ولی باز هم اثری از او نبود و سپس با صدای بلند شروع کرد به صدا زدن دخترک...... 

ساعت ها سراسر ساحل را گشت ولی جستجو های او نتیجه ای نداشت و در حالیکه دیگر خسته و بی رمق شده بود با گلدانی که در دست داشت کنار ساحل نشست و چشمانش را به دریا دوخت که ناگهان دید، دسته گلی از یاس های سفید بر روی امواج دریا به ساحل می آید...


کلبه سرای داستان (آموزنده)

 

داستان شماره 1...زخم هاي عشق

چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادي کودکش لذت میبرد.

مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوي فرزندش شنا میکند .مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.... تمساح با یک چرخش پاهاي کودك را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روي اسکله بازوي پسرش را گرفت.

تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت او بچه را رها کند. کشاورزي که در حال عبور از آن حوالی بود، صداي فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت. پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودي مناسب بیابد.

پاهایش با آرواره هاي تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روي بازوهایش جاي زخم ناخنهاي مادرش مانده بود. خبرنگاري که با کودك مصاحبه می کرد از او خواست تا جاي زخمهایش را به او نشان دهد پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: این زخم ها را دوست دارم ،اینها خراش هاي عشق مادرم هستند....

 بقیه در ادامه مطالب


ادامه مطلب


صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد