عشق از دست رفته...

زمان به انتهای شب رسیده بود،ولی هنوز عاشقانه بر روی تخته سنگی در کنار دریا نشسته بودند. دخترک در حالی که دسته ای از گل های یاس را با دو دستش گرفته بود و موهای افشانش در خنکای باد موج می زد،سرش را بر شانه ی پسرک گذاشت و به آرامی گفت:چرا فکر می کنی از اینکه همه ی آرزوهایم را تا آخر عمر به تو داده ام پشیمانم؟
پسرک لبخندی زد و مثل همیشه حق به جانب گفت:به خاطر اینکه احساسات کودکانه ات را هنوز هم با خودت داری، یا برای آدم حسابگری مثل من با اینکه عاشقانه تو را دوست می دارم هنوز هم بخشیدن همه ی آرزوهایم به تو کاری سخت و دشوار است و مطمئنم این بخشش تو هم ، تنها از روی احساسات بچه گانه ات است و چیزی نخواهد گذشت که همه ی آرزوهایت را پس خواهی گرفت .
دخترک از حرف های پسر ناراحت و غصه دار شده بود ، با لحنی آهسته و چهره ای اندوهگین به او گفت:اگر واقعا می خواهی راستی گفته هایم را باور کنی به خانه برو و گلدانی با خود بیاور ، آن لحظه ثابت می کنم که هیچوقت آرزوهایم را پس نخواهم گرفت
پسرک با خنده گفت:باز چه نقشه ای در سرت است؟
دخترک گفت: فقط برو
پسر به سوی خانه رفت و گلدانی را با خود به ساحل آورد.ولی هنگامی که برگشت خبری از دخترک بر روی تخته سنگ نبود، کمی به اطراف نگاه کرد ولی او را ندید.سپس در حاشیه های ساحل به دنبال او گشت ، ولی باز هم اثری از او نبود و سپس با صدای بلند شروع کرد به صدا زدن دخترک......
ساعت ها سراسر ساحل را گشت ولی جستجو های او نتیجه ای نداشت و در حالیکه دیگر خسته و بی رمق شده بود با گلدانی که در دست داشت کنار ساحل نشست و چشمانش را به دریا دوخت که ناگهان دید، دسته گلی از یاس های سفید بر روی امواج دریا به ساحل می آید...
[ سه شنبه 6 تير 1391برچسب:داستان کوتاه,داستان عاشقانه کوتاه,داستانک غمگین عاشقانه,داستان کوتاه غمگین,متن کوتاه عاشقانه, ] [ 20:3 ] [ ミ نویسنده : مسعود ミ ]
[
]
زمان به انتهای شب رسیده بود،ولی هنوز عاشقانه بر روی تخته سنگی در کنار دریا نشسته بودند. دخترک در حالی که دسته ای از گل های یاس را با دو دستش گرفته بود و موهای افشانش در خنکای باد موج می زد،سرش را بر شانه ی پسرک گذاشت و به آرامی گفت:چرا فکر می کنی از اینکه همه ی آرزوهایم را تا آخر عمر به تو داده ام پشیمانم؟
پسرک لبخندی زد و مثل همیشه حق به جانب گفت:به خاطر اینکه احساسات کودکانه ات را هنوز هم با خودت داری، یا برای آدم حسابگری مثل من با اینکه عاشقانه تو را دوست می دارم هنوز هم بخشیدن همه ی آرزوهایم به تو کاری سخت و دشوار است و مطمئنم این بخشش تو هم ، تنها از روی احساسات بچه گانه ات است و چیزی نخواهد گذشت که همه ی آرزوهایت را پس خواهی گرفت .
دخترک از حرف های پسر ناراحت و غصه دار شده بود ، با لحنی آهسته و چهره ای اندوهگین به او گفت:اگر واقعا می خواهی راستی گفته هایم را باور کنی به خانه برو و گلدانی با خود بیاور ، آن لحظه ثابت می کنم که هیچوقت آرزوهایم را پس نخواهم گرفت
پسرک با خنده گفت:باز چه نقشه ای در سرت است؟
دخترک گفت: فقط برو
پسر به سوی خانه رفت و گلدانی را با خود به ساحل آورد.ولی هنگامی که برگشت خبری از دخترک بر روی تخته سنگ نبود، کمی به اطراف نگاه کرد ولی او را ندید.سپس در حاشیه های ساحل به دنبال او گشت ، ولی باز هم اثری از او نبود و سپس با صدای بلند شروع کرد به صدا زدن دخترک......
ساعت ها سراسر ساحل را گشت ولی جستجو های او نتیجه ای نداشت و در حالیکه دیگر خسته و بی رمق شده بود با گلدانی که در دست داشت کنار ساحل نشست و چشمانش را به دریا دوخت که ناگهان دید، دسته گلی از یاس های سفید بر روی امواج دریا به ساحل می آید...